ما را دنبال کنید

جستجوگر

موضوعات

آمارگیر

  • :: آمار مطالب
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • :: آمار کاربران
  • افراد آنلاين : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • :: آمار بازديد
  • بازديد امروز : 6
  • بازديد ديروز : 0
  • بازديد کننده امروز : 0
  • بازديد کننده ديروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل ديروز: 0
  • بازديد هفته : 6
  • بازديد ماه : 8
  • بازديد سال : 10
  • بازديد کلي : 40
  • :: اطلاعات شما
  • آي پي : 157.90.130.117
  • مرورگر : Firefox 33.0
  • سيستم عامل : Windows 7

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!